نیک آییننیک آیین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

نیک آیین عزیز، بچه جون بزرگ خاندان

بچه جون به آتلیه می رود

امروز عصر مامانی و بابایی، بچه جون رو بردند آتلیه کودک که ازش عکس بگیرند. مامانی به آقای عکاس گفت که تا نیک آیین سرحاله زود ازش عکس بندازه. اما آقاهه گفت:"نگران نباشید، بچه های تو این سن مشکلی ندارند، اختیارشون دست خودمونه، می تونیم هرجوری دلمون می خواد ازشون عکس بندازیم...". مامان یواشکی جوری که بچه جون نشنوه به آقا عکاسه گفت:" خیلی هم مطمئن نباشید، الآن یک اختیاری نشونتون بده که حالشو ببرید". نتیجه اینکه آقا عکاسه با هزارتا لالا و پیش پیش، 3 تا عکس بیشتر نتونست از بچه جون بندازه که فقط یکی از اونا برای چاپ مناسب بود.البته فقط برای اینکه دست خالی برنگردیم. بالاخره مامانی بچه جونشو بهتر از بقیه می شناسه! ...
19 ارديبهشت 1390

شکنجه ای به نام حمام

مامانی یه شب در میون بچه جون رو می بره حموم. هر چند خیلی از حموم کردن خوشش نمی یاد ولی خب، اگه سیر باشه و مشکل دیگه ای هم نداشته باشه، با بزرگواری این مراسم حموم  کردنو تحمل می کنه. مراسم به این ترتیبه که اول مامانی می ره حموم رو گرم می کنه و آب رو هم تنظیم می کنه بعد بابایی بچه جون رو می بره می ده به مامانی که بشوردش. بعد هم که دو تایی به زور نصفه نیمه لباس تنش کردند، اونوقت بابایی بچه جون رو می یاره بیرون تا مامانی زون خودشو بشوره و بیاد پسملش رو که همینطور یه بند داره جیغ می کشه رو بغل کنه و شیرش بده. اما همش تو دلش می گه آخه این چه کار بیخودیه یه شب در میون می برن آدمو خیس می کنن، بعد خشک می کنن، از همه بدتر اینکه حالا همونجور خ...
19 ارديبهشت 1390

آقای اخمو

بچه جون گلم امروز از صبح خوش اخلاق بوده، البته نسبت به روزهای قبل، اما الان یک ساعتی میشه که دلش خواسته تلافیشو دربیاره. با اینکه چشماش پر خوابه و حسابی قرمز شده ولی هیچ رقمه حاضر نیست اونا رو ببنده و لالا کنه. تازه اخماش رو هم باز نمی کنه. ...
17 ارديبهشت 1390

عمو داماد می شود

مامانم گفته امشب می خوایم بریم عروسی عمو جون علی و مونا جون. من که تا حالا عروسی نرفتم، نمی دونم یعنی چی ولی فکر می کنم خیلی خوبه چون که مامانی و بابایی همش می گن ایشالا عروسی گل پسرمون. عمو جون، مونا جون مبارک باشه. همیشه خوشحال و خوشبخت باشید. ...
4 ارديبهشت 1390

خواهری به نام نیک آفرین

امروز با مامانی و بابایی رفتیم یه جایی که خیلی سرسبز و قشنگ بود. مامانی بهم گفته بود که خواهرجونم اونجاست. اولش هرچی نگاه کردم ندیدمش تا اینکه مامانی منو برد پیشش. البته بازم خودشو ندیدم چون که رفته پیش خدا. مامانی همیشه از اون برام تعریف می کنه. مامان و بابا هر دوشون دلشون خیلی برای نیک آفرین تنگ شده  اما از اینکه حالا من پیششون هستم خیلی خوشحالن.       ...
4 فروردين 1390

دخمل خاله روناک

روز اول به دنیا اومدن: برای اولین بار روناک رو دیدم. با مامانش که همون خاله نفیسه باشه اومده بود دیدن من. روناک 3 سالشه و خیلی هم شیرین زبونه. مامانی خیلی دوستش داره. منم همینطور. می خوام وقتی بزرگ شدم حسابی با هم بازی کنیم.                      اینم عکس من و دخمل خاله جونم: ...
23 بهمن 1389

من اومدم

سلام، شنبه 23 بهمن 89 . ساعت 1 بامداد. من اومدم. این اولین عکس منه که بابایی درست بعد از اومدنم ازم گرفته. حوصله ندارم. خستمه، تازه گشنمم هست. اه ه ه ه ه ه اینجا چقدر سروصداست، چقدر روشنه، خوشم نمیاد. پس مامانم کجاااااااست؟ ...
23 بهمن 1389